از بالا به کسی نگاه کن... (چهارشنبه 88/7/8 ساعت 10:9 عصر)
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم ، جوانى را دیدم که
زنجیر طلا به گردن کرده بود. متذکّر حرمت آن شدم ، او در جواب گفت : مى
دانم و ساکت به کار خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم 7 زیرا شنید و
اقرار کرد و با بى اعتنایى مشغول زیارت شد، بعد به فکر فرو رفتم که الا ن
اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضى خلافکارى هاى من بپرسد، نمى توانم
انکار کنم و باید اقرار کنم ! با خود گفتم : پس من در مقابل امام رضا علیه
السلام و آن جوان در مقابل من ، اگر من بدتر نباشم بهتر نیستم !
بعد از
چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت : حاج آقا! به چه دلیل طلا براى
مرد حرام است ؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد، بعد پیش خود فکر کردم که روح
من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد، خداوند هم روح این جوان را در
مقابل من تسلیم کرد.